از حادثه جهان زاینده مترس
از هر چه رسد چو نیست پاینده مترس
این یک دم عمر را غنیمت می دان
از رفته میندیش و از آینده مترس
ای دل تو به هر خیال مغرور مشو
پروانه صفت کشته هر نور مشو
تا خود,بینی,تو از خدا مانی دور
نزدیکتر آی و از خدا دور مشو
خواجه عبدالله انصاری
گاه انسان باید در سختی باشد ... تا به دیگری دست یاری دهد
گاه انسان باید با بدبخت رو به رو شود ... تا هدفش را بهتر بشناسد
گاه به طوفان نیاز است ... تا قدر آرامش را بداند
گاه باید به او آسیب رسد ... تا با احساس تر شود
گاه باید در شک و تردید باشد ... تا به دیگری اعتماد کند
گاه باید در گوشه ای تنها بماند ... تا واقعیت وجود خود را بشناسد
گاه باید از شیفتگی رها شود ... تا به آگاهی برسد
گاه باید کاملاْ بی احساس باشد ... تا بتواند همه چیز را حس کند
گاه باید در اوج شور و احساس بود ... تا به قلب " او " راه یافت
چه بسیار از این گاه ها .... را پشت سر گذاشته ام
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود در روز نخست
در کویری سوت و کور
در بیابان مردمی با این مصیبت ها صبور
فریدون مشیری
به نام خدایی که می داند بنده اویم حال آنکه من فراموش کرده ام او خدای من است ...
به نام خدایی که بی نیاز از من است و مرا به سوی خویش می خواند حال آنکه من محتاج اویم و هرگز صدایش نمی کنم ...
به نام خدایی که نخوانده اجابتم می کند ، حال آنکه او بارها مرا خوانده و دعوتش را بی پاسخ گذاشته ام ...
به نام خدایی که با من آنچنان از سر عشق است که گویا جز من بنده ای ندارد حال آنکه من با او آنچنان از سر قهرم که گویا هزاران خدا جز او می شناسم ...
به نام خدایی که مرا با تمام حقارتم بزرگ میدارد حال آنکه من لجوجانه چشمهایم را بر عظمتش بسته ام و چیزی نمی بینم ...
به نام خدایی که در همه وقت یار من است ، حال آنکه من تا گره کارم گشوده میشود دیگر فراموشش می کنم ...