شکوه ایستادن

بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند

شکوه ایستادن

بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند

شبی

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن

باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم

تو در پاسخ به آبی ترین تمنای دلم گفتی

دلم حیران وسرگردان چشمانیست رویایی

ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

ومن بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی

نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم

وتو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟

ولی رفتی

وبعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

وبعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

وبعد از رفتنت اسمان چشمهایم خیس باران بود

وبعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد

ومن با انکه میدانم تو هرگز نام من را با عبور خود نخواهی برد

کنار انتظاری تلخ

ودر اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمیدانم چرا؟

شاید به رسم و عادت پروانگیمان

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد